بعضی وقتا حوصله هیچ کسی رو ندارم
دلم می خواد تو سکوتو تاریکی بشینم آسمونو نگاه کنم، مثل اون وقتا
همیشه سر به هوا راه میرفتم برعکس الآن
عاشق کتابای ایزاک آسیموف بودم
گروهمون برنامه رصد داشت تو کویر، مامان اجازه نداد برم، 15 سالم بود ...
من باید تو کویر به دنیا میومدم
شبا انقد ستاره ها رو نگاه میکردم تا خوابم ببره
چی شد که سر از نیرو هوایی در آوردم خدایا
شایدم ی جای دیگه
مثل هیپرون، یکی از ماه های زحل
اونجا آسمونش ی رنگه دیگست
پ.ن:
این عکسو من ننداختم
ولی اگه اونجا به دنیا میومدم حتما ی عکس از هیپرون مینداختم.