دیروز سمانه رو دیدم، 20 سالش بود ولی 17 به نظر میومد
ی گوشیه کشویی بنفش داشت، بعضی وقتا توش memo می نوشت، چندتاشو خوندم
چقد درکش میکنم ...
دیگه براش غصه نمی خورم،
اون داره زندگیشو میکنه، سخته ولی دوست داره، خودش این راهو انتخاب کرده،
نه کسی مجبورش کرده نه کسی میتونه پشیمونش کنه، اون هیچ وقت پشیمون نمیشه
چقد خوب شد دیدمش، چند وقت بود نگرانش بودم
من به زمان اعتقاد ندارم، چون اصلا وجود نداره
زندگیم روی ی خط صاف چیده نشده که به ترتیب گذشته و حال و آینده باشه
بی نهایت رشته موازی هست که با هم حرکت میکنن، شروع و پایانی هم ندارن
شقایق همیشه دلتنگه، غزل افسردس، سمانه معصوم.
من هیچ وقت نمیتونم اونا رو عوض کنم، اصلا چرا باید سعی کنم این کارو انجام بدم؟
نباید کاریشون داشته باشم، دارن زندگیشونو میکنن، نه به وجود میان نه از بین میرن
وقتی نبودن هم بودن، فقط من نمیدونستم، نمیشناختمشون
کلی رشته موازی دیگه هست که ناشناختن برام
به اونا هم نباید کاری داشته باشم.
فارادی همیشه راجع به زمان همینجوری فکر میکرد
قبلا با نسبیت و سیاهچاله و جهان های موازی
الآن دیگه حوصله انیشتینو استیون هاوکینگو میچیو کاکو رو نداره!
ولی بازم اونجوری فکر میکنه