مامانم ی دختر خاله داره اسمش مرضیست، الان که راجع بهش می نویسم تو کماست، رو تخته ICU
وقتی 3 تا بچه کوچیک داشت شوهرشو از دست داد، ی مادر داشت که باهاشون زندگی میکرد،
مادرش (خاله مامانم) MS داشت و پیر بود، نگهداریش خیلی مشکل بود، چند ساله که مرحوم شده.
دو ساله که فهمیدن مرضیه سرطان داره، تحته شیمی درمانی بود
تا یکی دو ماه پیش که کلیه هاش از کار افتاد و یک روز در میون دیالیز میکرد
خیلی ناراجت بود که ماه رمضون نتونست روزه بگیره
چند روز پیش دچاره خونریزیه ریه شد و رفت تو کما
چقد زندگی مسخرست برای ندا که دوستمه، دوستی که شاید تو 22 سالگی یتیم شه
چقد زندگی مسخرست برای حمید که خیلی وقته مَرده مادرو خواهرشه،
که رفت مشهد تا شفای مادرشو از امام رضا بگیره
برای همه بچه هاش که چقد دعا کردن
چقد زندگی مسخرست برای رضا (داییه بچه ها) که دانمارکه، مادرشو بعد از 20 سال وقتی دید که تو بهشت زهرا بود،
و خواهرشو معلوم نیست دیگه هیچ وقت ببینه
میبینین؟
زندگی خیلی مسخرست
خیلی زیاد