طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه


مامانم ی دختر خاله داره اسمش مرضیست، الان که راجع بهش می نویسم تو کماست، رو تخته ICU

وقتی 3 تا بچه کوچیک داشت شوهرشو از دست داد، ی مادر داشت که باهاشون زندگی میکرد،

مادرش (خاله مامانم) MS داشت و پیر بود، نگهداریش خیلی مشکل بود، چند ساله که مرحوم شده.


دو ساله که فهمیدن مرضیه سرطان داره، تحته شیمی درمانی بود

تا یکی دو ماه پیش که کلیه هاش از کار افتاد و یک روز در میون دیالیز میکرد

خیلی ناراجت بود که ماه رمضون نتونست روزه بگیره

چند روز پیش دچاره خونریزیه ریه شد و رفت تو کما


چقد زندگی مسخرست برای ندا که دوستمه، دوستی که شاید تو 22 سالگی یتیم شه

چقد زندگی مسخرست برای حمید که خیلی وقته مَرده مادرو خواهرشه، 

که رفت مشهد تا شفای مادرشو  از امام رضا بگیره

برای همه بچه هاش که چقد دعا کردن

چقد زندگی مسخرست برای رضا (داییه بچه ها) که دانمارکه، مادرشو بعد از 20 سال وقتی دید که تو بهشت زهرا بود،

و خواهرشو معلوم نیست دیگه هیچ وقت ببینه 


میبینین؟

زندگی خیلی مسخرست

خیلی زیاد


فارادی
۲۳ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

احساسه خوشبختی چیه؟
ی حسه بی نظیر
اینکه در بهترین دوره ی زندگی هستی، بهترین زمانو مکان، بهتر از این دیگه وجود نداره
دوست داری بقیه آدما رو از بالا نگاه کنی، بعد پیشه خودت بگی: اینا رو ببین! چه زندگیه مسخره ای دارن : )
بعد ی نفسه عمیق بکشی و بیشتر تو این حس غرق بشی

من بهش میگم  حسه پوچ،
حسی که منشایی جز حماقت نداره.
فقط یه احمق میتونه اینجوری احساسه خوشبختی کنه
فکر کنه تا ابد همه چیزه این دنیا همینجوری میمونه
انقد تو این حسه احمقانه فرو رفته که اصلا حواسش نیست
زمان 
ی گوشه تو سایه وایساده، به دیوار تکیه داده، از زیره ردایه سیاهش که صورتشو پوشونده داره نگاهش میکنه
بهش پوزخند میزنه.

بعضی چیزا مثله مردن میمونن.
نه از این نظر که تلخن، که سختن،
چون ناگذیرن، چون آدمای ترسو ازشون فرار میکنن 
کسایی که از اون چیزا فرار میکنن
همونایی هستن که به دنیا میان ولی نمی خوان بمیرن
اونا وانمود میکنن که خوشبختن، میخوان همه دنیا رو فریب بدن، حتی خودشونو. برای همینه که
میخوابن.

من هیچ وقت نمیتونم اونا رو بیدار کنم، ی جایی تو اعماقه وجودشون هست، ی صدای کریه داره زمزمه میکنه: خودتو به خواب زدی.


زمان
ی روزی اونا رو از خواب بیدار میکنه
حتی اگه تا لحظه مردنشون طول بکشه.

احمقای خوشبخت...
خوشبختای احمق... .





فارادی
۲۳ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

خوابو خیلی دوست دارم

چرا؟

چون فقط وقتی خوابم زمان وجود نداره، تو خواب من میرم به گذشته، به آینده، همه ی آدما اونجوری میشن که من دلم می خواد، حتی بعضی وقتا پرواز میکنم

فقط خودم اون دنیا رو می سازم، اونجا زمان نمیگذره، محدودیتی وجود نداره، اونجا مرگ نیست

ممکنه 2 ساعت بخوابی ولی اندازه همه عمرت خواب ببینی، خیال، آرزوهای محال

بعضی وقتا هست به هم پوزخند میزنیم میگیم: مگه اینکه خوابشو ببینی!

من اینجور وقتا میرم خوابشو میبینم

فقط ی مشکلی هست 

اینکه بیدار میشم ...


گذشته ای که هیچ وقت وجود نداشته

آینده ای که هرگز نمیاد


من اینا رو تو بیداری کجا میتونم پیدا کنم؟ مگه اینکه ی چیزی زده باشم!


فارادی
۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۳:۵۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

ناراحتم وبلاگم داره پاک میشه

چقد بده بیان 2 روز برای این کار طول میده

انگار جون داره داره میمیره،‌ میتونم براش گریه کنم، حتی عزاداری

مثله بچگی هام که برای مردن ماهی قرمزای عید ختم میگرفتم

فردا وقتی بیام خونه دیگه نیست

شایدم کنسلش کنم و بازم اینجا حرفای بیخود بنویسم

فارادی
۱۸ مرداد ۹۲ ، ۲۲:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر


مامان میگه 7 ماه گذشته

میگم نه مامان هفت روز گذشته

تقویمه گوشیمو نگاه میکنم، اونم مثله مامان میگه امروز 13 امه ، همش دعوامون میشه.

امروز ی فرضیه به ذهنم رسید، این اتفاقا باید ی دلیلی داشته باشه:

شاید من دارم با ی کسری از سرعت نور حرکت میکنم، مثلا C/7

برای همین 7 ماهه بقیه آدما برام 7 روزه

برای همین بهم میگن تو بچه موندی کی میخوای بزرگ شی

چقد عجیبه که خودم متوجه نمیشم، فقط بقیه میبینن

فکر میکردم تو این سرعت بالا حال آدم بد بشه ولی اصلا اینجوری نیست، حسه سکونه مطلق داره

باید ساعت ضد جاذبمو دستم کنم که دیگه دعوام نشه

اون همیشه زمانو درست نشون میده حتی تو C/7 ام

من با این سرعت دارم کجا میرم؟

خب معلومه

هیپرون.


فارادی
۱۳ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۳۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر


دیروز سمانه رو دیدم، 20 سالش بود ولی 17 به نظر میومد

ی گوشیه کشویی بنفش داشت، بعضی وقتا توش memo می نوشت، چندتاشو خوندم

چقد درکش میکنم ...

دیگه براش غصه نمی خورم،

اون داره زندگیشو میکنه، سخته ولی دوست داره، خودش این راهو انتخاب کرده، 

نه کسی مجبورش کرده نه کسی میتونه پشیمونش کنه، اون هیچ وقت پشیمون نمیشه

چقد خوب شد دیدمش، چند وقت بود نگرانش بودم


من به زمان اعتقاد ندارم، چون اصلا وجود نداره

زندگیم روی ی خط صاف چیده نشده که به ترتیب گذشته و حال و آینده باشه

بی نهایت رشته موازی هست که با هم حرکت میکنن، شروع و پایانی هم ندارن

شقایق همیشه دلتنگه، غزل افسردس، سمانه معصوم.

من هیچ وقت نمیتونم اونا رو عوض کنم، اصلا چرا باید سعی کنم این کارو انجام بدم؟

نباید کاریشون داشته باشم، دارن زندگیشونو میکنن، نه به وجود میان نه از بین میرن

وقتی نبودن هم بودن، فقط من نمیدونستم، نمیشناختمشون

کلی رشته موازی دیگه هست که ناشناختن برام

به اونا هم نباید کاری داشته باشم.


فارادی همیشه راجع به زمان همینجوری فکر میکرد

قبلا با نسبیت و سیاهچاله و جهان های موازی

الآن دیگه حوصله انیشتینو استیون هاوکینگو میچیو کاکو رو نداره!

ولی بازم اونجوری فکر میکنه





فارادی
۰۹ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۲۰ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲ نظر


بعضی وقتا حوصله هیچ کسی رو ندارم

دلم می خواد تو سکوتو تاریکی بشینم آسمونو نگاه کنم، مثل اون وقتا

همیشه سر به هوا راه میرفتم برعکس الآن

عاشق کتابای ایزاک آسیموف بودم

گروهمون برنامه رصد داشت تو کویر، مامان اجازه نداد برم، 15 سالم بود ...


من باید تو کویر به دنیا میومدم 

شبا انقد ستاره ها رو نگاه میکردم تا خوابم ببره

چی شد که سر از نیرو هوایی در آوردم خدایا


شایدم ی جای دیگه

مثل هیپرون، یکی از ماه های زحل

اونجا آسمونش ی رنگه دیگست



پ.ن:

این عکسو من ننداختم

ولی اگه اونجا به دنیا میومدم حتما ی عکس از هیپرون مینداختم.


فارادی
۰۷ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۳۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر



ی روز بود تو ماه اردیبهشت

صبح ی موش وسط خیابون افتاده بود، ماشینا از روش رد می شدن، داشت جون می کند.

می خواست تکوون بخوره ولی نمی تونست بازم ماشین از روش رد می‌شد ...

من اون طرف خیابون وایساده بودم نگاه می کردم، می خواستم ی کاری بکنم ولی نمی تونستم، فقط گریه کردم.

این اتفاقا برام حکم نشونه رو داشت، نشونه هایی که چند وقت بود می دیدم: لاشه ی گربه ها توی جوب، سوسکا و عنکبوتا، معتادای کراکیه رو به مرگ... انگار همه موجودات عالم داشتن باهام حرف میزدن.

شب قبل برام سوره مریم اومد:

"(مریم) او را در آغوش گرفته به سوی قومش آمد، گفتند: ای مریم! کار بسیار عجیب و بدی انجام دادی

ای خواهر هارون! نه پدر تو مرد بدی بود، و نه مادرت زن بدکاره‏ای

(مریم) اشاره به او کرد، گفتند ما چگونه با کودکی که در گاهواره است سخن بگوئیم؟!

(ناگهان عیسی زبان به سخن گشود) گفت من بنده خدایم به من کتاب (آسمانی) داده و مرا پیامبر قرار داده است..."



ی روز تو ماه اردیبهشت بود، موقعه نمایشگاه کتاب.اون روز ی نفر کفش نومو لگد کرد، اون روز شیرکاکائو ی داغ ریخت روی روسریه فیروزه ایم لک شد، اون روز ی ساعت 3 هزار تومنی خریدم که ی ماه بیشتر کار نکرد ولی دارمشاون روز فهمیدم گفتنه 8 تا کلمه ممکنه چقد سخت باشهاون روز انقدر سنگین شدم که زانوهام درد گرفت، عصری تو بی آر تی نشستم کف زمین، دیگه توان ایستادن نداشتم.

اون شب بود که مادرم خواب دیدمثله من که با چشمای باز کابوس می دیدم ...




فارادی
۰۳ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

نقل قول از یک مادر




فارادی
۱۲ تیر ۹۲ ، ۱۱:۳۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر


وقتی یک نفر حسم را بهتر از خودم می گوید


تغزلی در باران-حسین منزوی-دکلمه رضا پیربادیان



فارادی
۰۲ تیر ۹۲ ، ۱۹:۵۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر