ی روز تو ماه اردیبهشت
ی روز بود تو ماه اردیبهشت
صبح ی موش وسط خیابون افتاده بود، ماشینا از روش رد می شدن، داشت جون می کند.
می خواست تکوون بخوره ولی نمی تونست بازم ماشین از روش رد میشد ...
من اون طرف خیابون وایساده بودم نگاه می کردم، می خواستم ی کاری بکنم ولی نمی تونستم، فقط گریه کردم.
این اتفاقا برام حکم نشونه رو داشت، نشونه هایی که چند وقت بود می دیدم: لاشه ی گربه ها توی جوب، سوسکا و عنکبوتا، معتادای کراکیه رو به مرگ... انگار همه موجودات عالم داشتن باهام حرف میزدن.
شب قبل برام سوره مریم اومد:
"(مریم) او را در آغوش گرفته به سوی قومش آمد، گفتند: ای مریم! کار بسیار عجیب و بدی انجام دادی!
ای خواهر هارون! نه پدر تو مرد بدی بود، و نه مادرت زن بدکارهای
(مریم) اشاره به او کرد، گفتند ما چگونه با کودکی که در گاهواره است سخن بگوئیم؟!
(ناگهان عیسی زبان به سخن گشود) گفت من بنده خدایم به من کتاب (آسمانی) داده و مرا پیامبر قرار داده است..."
ی روز تو ماه اردیبهشت بود، موقعه نمایشگاه کتاب.اون روز ی نفر کفش نومو لگد کرد، اون روز شیرکاکائو ی داغ ریخت روی روسریه فیروزه ایم لک شد، اون روز ی ساعت 3 هزار تومنی خریدم که ی ماه بیشتر کار نکرد ولی دارمش. اون روز فهمیدم گفتنه 8 تا کلمه ممکنه چقد سخت باشه. اون روز انقدر سنگین شدم که زانوهام درد گرفت، عصری تو بی آر تی نشستم کف زمین، دیگه توان ایستادن نداشتم.
اون شب بود که مادرم خواب دید. مثله من که با چشمای باز کابوس می دیدم ...
هی می خونم می خونم...
کارت دارم...