طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است



شازده کوچولو از اون کتابایی بود که خوردم به جایه خوندن. تا تموم نشد نذاشتم زمین، و از اون کتابا که تموم شدنشون ناراحت کنندست، دوست دارم بازم بخونم



- (شازده کوچولو): من غروب خورشید را بسیار دوست دارم. برویم غروب آفتاب را تماشا کنیم ...

+ ولی باید منتظر شد.

- منتظر چه؟

+ منتظر غروب خورشید.

تو اول به ظاهر بسیار تعجب کردی، بعد به خودت خندیدی و به من گفتی:

- من همیشه خیال میکنم در خانه خودم هستم.

+در واقع وقتی در ایالات متحد آمریکا ظهر است همه می دانند که در فرانسه آفتاب غروب می کند. کافی است در یک دقیقه به فرانسه رسید تا غروب خورشید را تماشا کرد. متاسفانه فرانسه بسیار دور است، ولی در سیاره تو که به این کوچکی است کافی بود تو صندلیت را چند قدم جلوتر بکشی تا هر چند بار که دلت می خواست غروب را تماشا کنی ...

- من یک روز چهل و سه بار غروب خورشید را دیدم!

و کمی بعد باز گفتی:

- تو که می دانی ... آدم وقتی زیاد دلش گرفته باشد غروب خورشید را دوست دارد ....

+ پس تو آن روز که چهل و سه بار غروب خورشید را تماشا کردی زیاد دلت گرفته بود؟


ولی شازده کوچولو جواب نداد.





فارادی
۰۹ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۴۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ نظر
شارل گفت: - نخیر، خانم من اهل باغبانی نیست، در حالی که تمرین و حرکت خیلی به او سفارش شده، ترجیح می دهد همه مدت در اتاقش بماند و کتاب بخواند.
لئون گفت: - درست مثل من. واقعا هم چه چیزی بهتر از اینکه شب، در حالی که باد به شیشه ها می کوبد و چراغ هم روشن است آدم کنار آتش بنشیند و کتابی بخواند.
اِما چشمان درشت سیاهش را به او دوخت و گفت: - مگر نه؟
لئون در دنباله حرفش گفت: - آدم هیچ دغدغه ای ندارد، ساعت ها می گذرد. بی حرکت در سرزمین هایی که جلوی چشمت ظاهر می شوند می گردی، فکرت با خیال آمیخته می شود و ماجراها را دنبال می کنی یا حتی وارد جزئیاتش می شوی. فکرت حتی با شخصیت های ماجراها هم یکی می شود، انگار تویی که لباس آنها را به تن داری.
اِما می گفت: درست است! درست است!
لئون گفت: - تا حال برایتان پیش آمده که در کتابی به چیزی بربخورید که فکرش به طور گنگی در ذهن خودتان هم بوده، تصویر محو شده ای که از دور دورها می آید و درست بیان کننده ظریف ترین احساسی است که دارید؟
اِما گفت: - بله، برایم پیش آمده.
- برای همین است که من از همه بیشتر شاعر ها را دوست دارم. به نظرم شعر از نثر عاطفی تر است، بهتر آدم را به گریه می اندازد.


مادام بوواری
اثر گوستاو فلوبر
فارادی
۲۳ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

... نمیدانم چه بود، آن نگاه داغ پر سکوتی که داشتی، و قفل شد تمام انرژی ام، جانم و نگاهم، با نگاه بی همتایت. که رسوایی عشق را می دانستم، و یک آن، دانسته، در دامت پای نهادم، و تنها عشق است که صید، بی محابا و آگاهانه، در دامش پای می نهد، با دلی آکنده از شور و غوغا. و پای که نهادی، انفجاری روی می دهد در تو، چون آغاز زمین و زمان. بُعد چهارم زمان است و عشق بُعد پنجم، که نه درازا دارد و نه پهنا و بلندا و زمان ...


از کتاب جمله هایی که زندگی ام را تکان دادند، با تصرف

فارادی
۰۱ فروردين ۹۲ ، ۰۱:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
متنای یادگاری اول کتاب ها رو خیلی دوست دارم
امروز دوتا از دوستای خوبم کتاب بهم دادن
:‌ )
فارادی
۲۹ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر