من نمیدونم چرا هر کی میره سربازی دهنش مورد عنایت قرار میگیره یاد من میفته
کسی میدونه علت رو؟
من نمیدونم چرا هر کی میره سربازی دهنش مورد عنایت قرار میگیره یاد من میفته
کسی میدونه علت رو؟
خیانت در اوج اعتماد اتفاق میافته
ی موقعی به خودت میایی میبینی دلت راضی نمیشه دیگه خودتو گول بزنی، اون موقع میفهمی.
ولی زمان باید بگذره تا بفهمی خیلی قبل تر شروع شده بوده، وقتی در اوج اعتماد بودی
دیگه وقتشه به اسمم صدام کنی بگی بیدار شو داری ناله میکنی، داری خوابه بد میبینی
نترس من پیشتم
امکان نداره همه اینا واقعی باشن، حتما ی کابوسه وحشتناکه
از اینا که 7 ساعت می خوابی اندازه 11 ماه کابوس میبینی
بیدار شدن از یه خوابه خیلی بده طولانی فقط ی راه داره
بیدار میشی ولی تضمینی وجود نداره از یه خوابه عمیق تر سر در نیاری، ی کابوسه بدتر، طولانی تر
ی فیلمه ژاپنی دیده بودم تو سینما ماورا که اسمش یادم نیست:
ی گروهه فیلم برداری بودن، کارشون این بود که از آدما میخواستن ی لحظه از زندگیشونو انتخاب کنن
بعد اون لحظه رو به بهترین نحو بازسازی میکردن و اون آدم نقش خودشو بازی می کرد
فیلم برداری که تموم میشد اون آدم دیگه نبود،
در واقع همه شخصیت های فیلم مرده بودن، داستان تو برزخشون میگذشت
روح مرده ها اینجوری به ابدیت وصل میشد: موندن در یک لحظه از زندگی برای همیشه
قبلا فکر میکردم فقط تو بدترین شرایط ممکنه ی نفر آرزویه مرگ بکنه، که اون لحظه ها بگذره
بعدا لحظه هایی رو دیدیم که آروزی مرگ کردم، چون میخواستم ابدی بشن
این دوتا درست مقابله همن
همیشه وقتی فکر میکنم دیگه خلاص شدم، دیگه تموم شد، خوشحالم، میخندم
مثله فیلمای ترسناک از جایی که انتظارشو نداری میاد
وایمیسه جلوی دوربین
میگه: فکر میکنی با این مسخره بازیا میتونی فرار کنی؟ داشتی خودتو گول میزدی
من همینجا بودم تمامه مدت، تو فقط وانمود میکردی که منو نمیبینی، که دیگه نیستم
خیلی زرنگه، ساکته، به حماقته من پوزخند میزنه، به درموندگیم
درد داشتم
صدایه ناله خودمو میشنیدم که گریه میکردم میگفتم چقد درد دارم ...
چشمام بسته بود، وقتی هم باز بود درست نمیدیدم، فقط نور مهتابی بود که اذیتم میکرد
نفسام سنگین بود، قلبم
مغزم کار نمیکرد
فکر کردم شاید تب دارم، دارم کابوس می بینم، هذیون میگم
صدایه ویبره گوشیمو شنیدم
صفحشو نگاه کردم
یادم اومد که بیدارم
یادم اومد 30 دقیقست تو این دنیا نبودم
مامانم ی دختر خاله داره اسمش مرضیست، الان که راجع بهش می نویسم تو کماست، رو تخته ICU
وقتی 3 تا بچه کوچیک داشت شوهرشو از دست داد، ی مادر داشت که باهاشون زندگی میکرد،
مادرش (خاله مامانم) MS داشت و پیر بود، نگهداریش خیلی مشکل بود، چند ساله که مرحوم شده.
دو ساله که فهمیدن مرضیه سرطان داره، تحته شیمی درمانی بود
تا یکی دو ماه پیش که کلیه هاش از کار افتاد و یک روز در میون دیالیز میکرد
خیلی ناراجت بود که ماه رمضون نتونست روزه بگیره
چند روز پیش دچاره خونریزیه ریه شد و رفت تو کما
چقد زندگی مسخرست برای ندا که دوستمه، دوستی که شاید تو 22 سالگی یتیم شه
چقد زندگی مسخرست برای حمید که خیلی وقته مَرده مادرو خواهرشه،
که رفت مشهد تا شفای مادرشو از امام رضا بگیره
برای همه بچه هاش که چقد دعا کردن
چقد زندگی مسخرست برای رضا (داییه بچه ها) که دانمارکه، مادرشو بعد از 20 سال وقتی دید که تو بهشت زهرا بود،
و خواهرشو معلوم نیست دیگه هیچ وقت ببینه
میبینین؟
زندگی خیلی مسخرست
خیلی زیاد
خوابو خیلی دوست دارم
چرا؟
چون فقط وقتی خوابم زمان وجود نداره، تو خواب من میرم به گذشته، به آینده، همه ی آدما اونجوری میشن که من دلم می خواد، حتی بعضی وقتا پرواز میکنم
فقط خودم اون دنیا رو می سازم، اونجا زمان نمیگذره، محدودیتی وجود نداره، اونجا مرگ نیست
ممکنه 2 ساعت بخوابی ولی اندازه همه عمرت خواب ببینی، خیال، آرزوهای محال
بعضی وقتا هست به هم پوزخند میزنیم میگیم: مگه اینکه خوابشو ببینی!
من اینجور وقتا میرم خوابشو میبینم
فقط ی مشکلی هست
اینکه بیدار میشم ...
گذشته ای که هیچ وقت وجود نداشته
آینده ای که هرگز نمیاد
من اینا رو تو بیداری کجا میتونم پیدا کنم؟ مگه اینکه ی چیزی زده باشم!
ناراحتم وبلاگم داره پاک میشه
چقد بده بیان 2 روز برای این کار طول میده
انگار جون داره داره میمیره، میتونم براش گریه کنم، حتی عزاداری
مثله بچگی هام که برای مردن ماهی قرمزای عید ختم میگرفتم
فردا وقتی بیام خونه دیگه نیست
شایدم کنسلش کنم و بازم اینجا حرفای بیخود بنویسم