طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پیوندهای روزانه

۱۰ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است


دلم میخواد با ی آهنگ سمفونیک متال بخوابم

برم تو ی دنیای دیگه برای همیشه


فارادی
۲۸ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


یادمه اون اولا میگفتی برگرد

بعد من میگفتم چجوری برگردم؟


سکوت میکردیم، برمیگشتیم با هم نگاه میکردیم به پشت سر، به این چند سال

بعدش فقط بغض بود بدون اعتراض، ی گریه از جنس دردای بی درمون

من همه راها رو رفته بودم. میدونستیم، چیزی برای افسوس خوردن ندارم، جایی برای سرزنش کردن نیست.

الان دیگه نمیگی 

فقط اینا یادم میره میدونی، من همیشه حافظم خوب بود، چرا بدیاش یادم نمی موند


فارادی
۱۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

به شیشه بخار گرفته ماشین نگاه میکنم
بارون میاد
شبه
سرده اون بیرون
بعد دوباره سرمو برمیگردوندم
به تو نگاه میکنم که داره از خستگی خوابت میبره
میشناسیم
که غمم از ی حدی بگذره دیگه صدام در نمیاد
فقط با چشمام حرف میزنم، با اشکام
اینو از من یاد گرفته بودی
و البته که گریه مرد رو کسی نباید ببینه...

-گریه نکن

حرف های منو با هیچ زبانی نمیشه گفت
وقتی همه زندگیتو داری از دست میدی نمیتونی گریه نکنی
نمیتونی بغل نکنی
نمیتونی نبوسی
مثل تو که میخوای عاشق باشی ولی نمی تونی
وقتی داری میری همه مردن همه یخ زدن
من...
چه طور این ها رو باید بهت بگم

و تو بزرگترین دروغ رو میگی:
-زود بر میگردم

با زبان خودم باهام حرف میزنی وقتی میبینی فارسی نمیفهمم
با دستات
با چشمات
و من اون دروغو باور میکنم
دوباره بیرونو نگاه میکنم
ترافیکی نیست
انگار همه یخ زدن
حتی 3 تا مرد دیگه تو تاکسی انگار مردن

کسی زبان ما رو بلد نیست
کسی ما رو نمیبینه تو این تاریکی...


فارادی
۰۷ آذر ۹۲ ، ۲۳:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بعضی شعرها انقد آشنان که انگار قبلا ی جایی دیدمشون:



اندکی خمیده شده ای
و گیسوانت
به جای شب های بلند دیروز
روزهای کوتاه امروز را یادآوری می کنند
از خنده های قدیمی
تنها چروک هایی مهربان بر صورتت باقی ست
و از گریه های دورت
چشم هایی که کماکان غمگینند
رنگ های شاد پیراهنت
در آفتاب سالیان پریده است
و گل های روسری ات پژمرده اند
حتی مزه مزه نمیکنی
بستنی و کیکی را که آن همه دوست داشتی
و با کدام دندان می توانی آدامس بجوی؟
من دست تو را گرفته ام که نیفتی
اما مثل همیشه به تو تکیه داده ام ...
این رویای من است
تا انتها با من بمانی
در انتها با تو بمیرم ... 




حمید رضا شکارسری




فارادی
۲۴ مهر ۹۲ ، ۰۱:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر


دلم میخواد همینجوری که الکی گوشیم دستمه تو رختخواب

خوابم ببره بدونه اینکه بفهمم.

بعده ی زمانه نا معلومی بیدار شم

بدونه اینکه خوابی دیده باشم

ببینم تمامه آدمایی که از دست دادمشون

همه اونایی که ترکم کردن

هنوز هستن


.

.

.


مرجان به حوض نگاه میکرد، گفت: شبیه این loser آ شدیم نه؟

با همون پوزخنده تلخه همیشگیش

که منم همونقد تلخ میخندوند


فارادی
۱۵ مهر ۹۲ ، ۲۳:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

دوتا دوسته 20-19 ساله می شناختم که بعضی وقتا با هم از جلوی مزونای عروسه ولیعصر رد میشدن، 
لباس عروسا رو نگاه میکردن، یکیشون دوست داشت لباس عروسش ساده باشه با دامنه جذب
اون یکی دوست داشت لباسش شکری رنگ باشه با دامنه بزرگ و پُف دار

اونا هیچ وقت فکرشم نمی کردن ی روزی عروس نشده طلاق بگیرن
سرنوشتشون تقریبا شبیه بود
حتی اسمه طرفشون

امروز که از اونجا رد شدم یادشون افتادم.
فارادی
۰۱ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۲۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر


دیروز سمانه رو دیدم، 20 سالش بود ولی 17 به نظر میومد

ی گوشیه کشویی بنفش داشت، بعضی وقتا توش memo می نوشت، چندتاشو خوندم

چقد درکش میکنم ...

دیگه براش غصه نمی خورم،

اون داره زندگیشو میکنه، سخته ولی دوست داره، خودش این راهو انتخاب کرده، 

نه کسی مجبورش کرده نه کسی میتونه پشیمونش کنه، اون هیچ وقت پشیمون نمیشه

چقد خوب شد دیدمش، چند وقت بود نگرانش بودم


من به زمان اعتقاد ندارم، چون اصلا وجود نداره

زندگیم روی ی خط صاف چیده نشده که به ترتیب گذشته و حال و آینده باشه

بی نهایت رشته موازی هست که با هم حرکت میکنن، شروع و پایانی هم ندارن

شقایق همیشه دلتنگه، غزل افسردس، سمانه معصوم.

من هیچ وقت نمیتونم اونا رو عوض کنم، اصلا چرا باید سعی کنم این کارو انجام بدم؟

نباید کاریشون داشته باشم، دارن زندگیشونو میکنن، نه به وجود میان نه از بین میرن

وقتی نبودن هم بودن، فقط من نمیدونستم، نمیشناختمشون

کلی رشته موازی دیگه هست که ناشناختن برام

به اونا هم نباید کاری داشته باشم.


فارادی همیشه راجع به زمان همینجوری فکر میکرد

قبلا با نسبیت و سیاهچاله و جهان های موازی

الآن دیگه حوصله انیشتینو استیون هاوکینگو میچیو کاکو رو نداره!

ولی بازم اونجوری فکر میکنه





فارادی
۰۹ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۲۰ موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲ نظر


بعضی وقتا حوصله هیچ کسی رو ندارم

دلم می خواد تو سکوتو تاریکی بشینم آسمونو نگاه کنم، مثل اون وقتا

همیشه سر به هوا راه میرفتم برعکس الآن

عاشق کتابای ایزاک آسیموف بودم

گروهمون برنامه رصد داشت تو کویر، مامان اجازه نداد برم، 15 سالم بود ...


من باید تو کویر به دنیا میومدم 

شبا انقد ستاره ها رو نگاه میکردم تا خوابم ببره

چی شد که سر از نیرو هوایی در آوردم خدایا


شایدم ی جای دیگه

مثل هیپرون، یکی از ماه های زحل

اونجا آسمونش ی رنگه دیگست



پ.ن:

این عکسو من ننداختم

ولی اگه اونجا به دنیا میومدم حتما ی عکس از هیپرون مینداختم.


فارادی
۰۷ مرداد ۹۲ ، ۱۷:۳۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر



ی روز بود تو ماه اردیبهشت

صبح ی موش وسط خیابون افتاده بود، ماشینا از روش رد می شدن، داشت جون می کند.

می خواست تکوون بخوره ولی نمی تونست بازم ماشین از روش رد می‌شد ...

من اون طرف خیابون وایساده بودم نگاه می کردم، می خواستم ی کاری بکنم ولی نمی تونستم، فقط گریه کردم.

این اتفاقا برام حکم نشونه رو داشت، نشونه هایی که چند وقت بود می دیدم: لاشه ی گربه ها توی جوب، سوسکا و عنکبوتا، معتادای کراکیه رو به مرگ... انگار همه موجودات عالم داشتن باهام حرف میزدن.

شب قبل برام سوره مریم اومد:

"(مریم) او را در آغوش گرفته به سوی قومش آمد، گفتند: ای مریم! کار بسیار عجیب و بدی انجام دادی

ای خواهر هارون! نه پدر تو مرد بدی بود، و نه مادرت زن بدکاره‏ای

(مریم) اشاره به او کرد، گفتند ما چگونه با کودکی که در گاهواره است سخن بگوئیم؟!

(ناگهان عیسی زبان به سخن گشود) گفت من بنده خدایم به من کتاب (آسمانی) داده و مرا پیامبر قرار داده است..."



ی روز تو ماه اردیبهشت بود، موقعه نمایشگاه کتاب.اون روز ی نفر کفش نومو لگد کرد، اون روز شیرکاکائو ی داغ ریخت روی روسریه فیروزه ایم لک شد، اون روز ی ساعت 3 هزار تومنی خریدم که ی ماه بیشتر کار نکرد ولی دارمشاون روز فهمیدم گفتنه 8 تا کلمه ممکنه چقد سخت باشهاون روز انقدر سنگین شدم که زانوهام درد گرفت، عصری تو بی آر تی نشستم کف زمین، دیگه توان ایستادن نداشتم.

اون شب بود که مادرم خواب دیدمثله من که با چشمای باز کابوس می دیدم ...




فارادی
۰۳ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۳۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر


داشتم ریاضی مهندسی میخوندم ... عمیقا با اعداد مختلط همزاد پنداری کردم

عدد مختلط جزء حقیقی داره مثل همه ی اعداد حقیقی، ولی چیزی که از بقیه جداش میکنه جزء موهومیشه

همین باعث میشه دیگه تو یک بُعد جا نشه، باید دو بُعدی نشونش بدی

به عدد مختلط که فقط جز موهومیِ i داشت چی می گفتیم؟ 

من اسمشو میذارم فارادی


یادم میاد چندین سال پیش سر جلسه امتحان ریاضی مهندسی ی فرمول یادم رفته بود زیاد فرمول داشت، استادو صدا کردم گفتم من بلدم این سوالو حل کنم ولی فرمولش کامل یادم نیست

استادم مدادو گرفت و فرمولو تو برگه برام نوشت

.

.

.

جدیدا کل زمان بیداریم در فلَش بَک خوردن ذهنم داره سپری میشه

این خاطره های بی معنی و کوچیک بزرگ چرا یادم مونده؟ هر اتفاق ساده ای منو یاد ی چیزی از گذشته میندازه

چرا این یادآوری هایِ مدام انقد درد آوره در حالی که اون خاطره ها ممکنه ناراحت کننده نبوده باشن اصلا؟

حس میکنم گنجایش مغزم پر شده، دیگه جا برای اتفاقای جدید و فکرای تازه نداره

.

.

.

شدم مثل ویندوزِ سیستمی که سر کار داشتم، درایو سیش پر بود همش crash میکرد و من دائم system clean up میزدم تا اطلاعات اضافیش پاک شه ولی یک ساعت بعد دوباره crash  میکرد


میبینین؟ شد دو تا خاطره تا الآن

دارم سعی میکنم با نوشتن ذهنمو خالی کنم تا روزی n بار crash نکنه



فارادی
۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۲۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر