شازده کوچولو از اون کتابایی بود که خوردم به جایه خوندن. تا تموم نشد نذاشتم زمین، و از اون کتابا که تموم شدنشون ناراحت کنندست، دوست دارم بازم بخونم
- (شازده کوچولو): من غروب خورشید را بسیار دوست دارم. برویم غروب آفتاب را تماشا کنیم ...
+ ولی باید منتظر شد.
- منتظر چه؟
+ منتظر غروب خورشید.
تو اول به ظاهر بسیار تعجب کردی، بعد به خودت خندیدی و به من گفتی:
- من همیشه خیال میکنم در خانه خودم هستم.
+در واقع وقتی در ایالات متحد آمریکا ظهر است همه می دانند که در فرانسه آفتاب غروب می کند. کافی است در یک دقیقه به فرانسه رسید تا غروب خورشید را تماشا کرد. متاسفانه فرانسه بسیار دور است، ولی در سیاره تو که به این کوچکی است کافی بود تو صندلیت را چند قدم جلوتر بکشی تا هر چند بار که دلت می خواست غروب را تماشا کنی ...
- من یک روز چهل و سه بار غروب خورشید را دیدم!
و کمی بعد باز گفتی:
- تو که می دانی ... آدم وقتی زیاد دلش گرفته باشد غروب خورشید را دوست دارد ....
+ پس تو آن روز که چهل و سه بار غروب خورشید را تماشا کردی زیاد دلت گرفته بود؟
ولی شازده کوچولو جواب نداد.
ی کتاب ساختمان داده از دوستم امانت گرفتم در عرض دو روز چندین ورقش کنده شده، با خودکار سبز و مداد توش نوشتم، توت فرنگی روش پاشیدم، روش گریه کردم ...
اینجوری که داره پیش میره دیگه چیزی ازش نمی مونه برسه دست صاحبش
من کتابای خودمو نمیذارم خال بهش بیفته!
با امانت آخه؟ : (
"سال بلوا" را خواندم، یا به عبارت بهتر خوردم! بیش از سیصد صفحه در تقریبا یک شبانه روز تمام شد، فکر نمیکردم اولین رمان فارسی که بخوانم یک شب خوابم را تعطیل کند.
خیلی از قسمت ها من را به یاد "صد سال تنهایی" انداخت : شیوه روایت داستان که در زمان مدام به جلو و عقب مبرفت، عادت خاک خوری نوشا در کودکی، سعی نویسنده بر سبک رئالیسم جادویی، و ... .
همچنین بارها تصور کردم کل ایده از "آدمکش کور" کپی شده، اما وقتی تاریخ ها را چک کردم دیدم معروفی تقریبا 20 سال پیش سال بلوا را نوشته و آتوود 13 سال پیش آدمکش کور را .
ولی فکر میکنم شباهت هایی بین این دو رمان وجود دارد: مانند اسطوره پردازی، اتفاقات عجیب و وهم آلود، نقد جنگ های بی دلیل و کشتار انسان ها، و خیلی موارد دیگر.
البته به نظرم این دو اثر با هم قابل مقایسه نیستند، وقتی رمان پیچیده و چند بعدی آدمکش کور را هضم کرده باشی، سال بلوا برایت در حد یک پاورقی است که شخصیت های سیاه و سفیدش در آخر به سبک فیلم های هندی همه به جزای اعمالشان می رسند.
پی نوشت:
این قلم ادبی که مشاهه نمودید نتیجه بی خوابی و احیای کتاب گرفتن بود :دی
... نمیدانم چه بود، آن نگاه داغ پر سکوتی که داشتی، و قفل شد تمام انرژی ام، جانم و نگاهم، با نگاه بی همتایت. که رسوایی عشق را می دانستم، و یک آن، دانسته، در دامت پای نهادم، و تنها عشق است که صید، بی محابا و آگاهانه، در دامش پای می نهد، با دلی آکنده از شور و غوغا. و پای که نهادی، انفجاری روی می دهد در تو، چون آغاز زمین و زمان. بُعد چهارم زمان است و عشق بُعد پنجم، که نه درازا دارد و نه پهنا و بلندا و زمان ...
از کتاب جمله هایی که زندگی ام را تکان دادند، با تصرف