رئیس، دهِ صبح، گل به دست، خوشحال:
-اولین کادوی روز زن رو من دادم
فارادی:
-و احیانا تنها کادو
در زندگی قبلیم پروانه بودم، اسم دیگه ای هم داشتم، روزها و شب های زیادی رو گذروندم
یک شب از خواب پریدم
اوایل فکر میکردم آدمی بودم که مدتی خواب می دیدم پروانه شده،
جدیدا به این نتیجه رسیدم که از اول پروانه بودم الان خوابم فکر میکنم آدمم
شاید هم همشو خوابم
یکی رویا
یکی کابوس
میدونم، قول داده بودم در این "اون یکی وبلاگم" شعر ننویسم ولی یک شعر از شاعر مورد علاقه ام هست که واقعا دلم نمیاد اینجا نذارم، برای همین دکلمشو براتون میذارم، اگه دوست داشتید بگید بازم زیر قولم بزنم.
می ایستی که بایستانیم؟ (استاد حسین منزوی) با صدای رضا پیربادییان
"سال بلوا" را خواندم، یا به عبارت بهتر خوردم! بیش از سیصد صفحه در تقریبا یک شبانه روز تمام شد، فکر نمیکردم اولین رمان فارسی که بخوانم یک شب خوابم را تعطیل کند.
خیلی از قسمت ها من را به یاد "صد سال تنهایی" انداخت : شیوه روایت داستان که در زمان مدام به جلو و عقب مبرفت، عادت خاک خوری نوشا در کودکی، سعی نویسنده بر سبک رئالیسم جادویی، و ... .
همچنین بارها تصور کردم کل ایده از "آدمکش کور" کپی شده، اما وقتی تاریخ ها را چک کردم دیدم معروفی تقریبا 20 سال پیش سال بلوا را نوشته و آتوود 13 سال پیش آدمکش کور را .
ولی فکر میکنم شباهت هایی بین این دو رمان وجود دارد: مانند اسطوره پردازی، اتفاقات عجیب و وهم آلود، نقد جنگ های بی دلیل و کشتار انسان ها، و خیلی موارد دیگر.
البته به نظرم این دو اثر با هم قابل مقایسه نیستند، وقتی رمان پیچیده و چند بعدی آدمکش کور را هضم کرده باشی، سال بلوا برایت در حد یک پاورقی است که شخصیت های سیاه و سفیدش در آخر به سبک فیلم های هندی همه به جزای اعمالشان می رسند.
پی نوشت:
این قلم ادبی که مشاهه نمودید نتیجه بی خوابی و احیای کتاب گرفتن بود :دی
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی برسه که حرفام تموم بشه، مطمئن بودم تا همیشه زمان برای گفتن دارم و به همون اندازه حرف نگفته
ولی الان فکر میکنم شاید کلمه ها ای که به زبان میارم هم مثل هوایی که تنفس میکنم، تعداد پلک هایی که میزنم، ساعت هایی که هنوز فرصت دارم، قدم هایی که بر میدارم، اشک هایی که میریزم، لبخندهایی که میزنم ... مثل همه اینها تعداد مشخصی داره، اسمش رو میذارم نظریه متناهی بودن تعداد کلمه1 (شاید بعدا این نظریه اثبات بشه و بشه اصل متناهی بودن تعداد کلمه)
وقتی سهمم تموم شد فهمیدم تا آخر دنیا وقت نداشتم، کاش همه حرف های خوبمو نمیگفتم، اونوقت زود تموم نمیشدن، روزی میاد که آدم حتی دیگه یک کلمه هم محل نداره برای گفتن، حتی اندازه ی "از" ی "به"
نمیدونم شایدم اشتباه میکنم، چون حرف های هر کس به وسعت روحش نا محدوده، این ظرفیت مخاطبه که تموم میشه و وقتی گوشی برای شنیدن نباشه حرفی هم برای گفتن نیست، مثل کاسه ی لبریز از آبی که حتی برای یک قطره اضافه تر هم جا نداره... حتی یک قطره
عجیبه که همیشه به ما گفته میشه تا فرصت دارید همه حرفهای خوبتون رو بزنید شاید اون آدم رو از دست بدید و افسوس بخورید برای حرف های خوبی که نزدید،
هیچ وقت نشنیده بودم کسی برای عکسش افسوس بخوره.
حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن،
حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.
و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
حرف های بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند.
کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جستجوی مخاطب خویشند.
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند ، روح را از درون به آتش می کشند.